سلام نيناي عزيييييييز...حالا ما نامرديم تو نبايد از اين داداش بيچارت خبر بگيري...ها نامرد؟...از شوخي گذشته...خوبي نينا جان...انشاالله بياي شهد و ما رو هم پيش امام رضا دعا كني...به خدا ميخواستم بهت زنگ بزنم امروز...اما به خدا اينقد روز مزخرفي بود كه نشد...از صبح تا حالا سر يك ماجرايي جنگ اعصاب داشتيم...عصرم كه روشنك طفلكي زنگ زد و با گريه گفت كه دختر عمش با شوهر و بچه هاش تو جاده تصادف كردن و ...مردن...خلاصه...جات خالي فردا قرار بود با روشنك و بچه هاي دانشكذه بريم اردو...اما با اين وضع منم ديگه دست و دلم نمياد كه برم...فردا حتما حتما بهت زنگ ميزنم...مواظب خودت باش خانومي...داداشت...امير