• وبلاگ : ماه پيشوني
  • يادداشت : امان از اين گرما ..و امان از اين استادان پيشرفته!!
  • نظرات : 5 خصوصي ، 135 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    لحظه ها لحظه هاى غروب بود و روشنى روز كم كم داشت جاى خودش را به شب مى داد. كعبه خانه خدا و خانه مردم با شكوه ويژه خود و با گيرايى خاص ، مردم را به سوى خود مى خواند. روز جمعه بود و سيزدهم ماه رجب .
    گروهى در اطراف كعبه بودند، و در جمع آنان زنى بى تابانه دست در پرده كعبه انداخته بود. اشك بر چهره اش راه مى كشيد و با خدايش راز و نياز مى كرد.
    زن حامله بود و از خدا مى خواست كه وضع حملش را اسان و كودكش را تندرست بگرداند.
    مردم ، اندك اندك مى رفتند. اما از مشتاقان كعبه ، هنوز هم گروهى در طواف بودند. همه ، در خود بودند و با خدايشان راز و نياز داشتند، كه به ناگاه تنى چند از مردم ، فريادى از وحشت و حيرت براورند، و برجاى خود، خشكشان زد!
    مگر آنها چه ديده بودند كه چنان سراسيمه و وحشتزده به زمين ميخكوب شدند؟
    آنان از خود مى پرسيدند: آيا به راستى ما بيداريم ، يا اينكه خواب مى بينيم ؟
    ولى ، نه ! آنها واقعا بيدار بودند. گروهى از همديگر مى پرسيدند. تو هم به چشم خودت ديدى ؟!
    ماجرا چه بود؟ چند لحظه قبل ، ناگهان ديواره سنگى و سخت كعبه شكافته و از هم باز شده بود، و انگاه زنى به درون كعبه ، پاى گذاشته بود. آيا كسى هم او را مى شناخت ؟ چرا نه ؟ كه او پاك زنى بود با شخصيت و قابل احترام . او فاطمه بنت اسد بود. شير زنى كه شير مردى چون شير خدا - را به دنيا هديه داد.
    و او كنون ميهمان خداوند خويش است ، در خانه او!
    به زودى اين خبر در شهر پيچيد:
    زنى حامله ، به هنگام طواف كعبه ، به درون خانه رفته است . ديوار سنگى و عظيم كعبه شكافته شده و خداوند او را به خانه خويش خوانده است ! و به دنبال اين پيشامد، گروهى به سوى بنى عبدالدار كه ان موقع كليد دار كعبه بودند، دويده و تقاضا كردند كه بيايند و در كعبه را بگشايند. بنى عبدالدار از باز كردن در، امتناع ورزيد، زيرا كه اين در، مى بايستى تنها در روز ويژه اى در سال گشوده مى شد. اما مردم ، از اصرار خود دست بر نمى داشتند، تا اينكه سرانجام بنى عبدالدار را قانع كردند كه بيايند و در را بگشايند. اما هر چه كوشيدند تا بلكه قفل در را باز كنند، نتوانستند و تلاششان به ثمر نرسيد!
    و مردم كه براى ديدن اين رويداد، اجتماع كرده بودند، ناباور و حيرت زده چشم به در دوختند، تا مگر از درون خانه خبرى شود...
    سه روز گذشت و باز گروه زيادى كه آنجا بودند به چشم خويش ديدند كه همان ديوار، همان خاره سنگ سخت ، آغوش بر گشود، و همان شكاف ديگر باره گشوده گشت و فاطمه قدم به بيرون گذاشت ! اما اين بار نه تنها كه با نوزادى بر دامن ، هاله اى از نور بر چهره ، و اشكى از شوق بر گونه !
    پسر فاطمه دست به دست مى گشت . صداى شادى و هلهله ، و موج غريو خنده و نشاط، در سر تا سر مكه مى پيچيد و عطر خوشبوى اشتياق ، مشام جانها را نوازش مى داد.
    فرياد شور گستر، نه از همه دلها كه از تمامى ذرات هستى ، بلند بود و نوزاد - اين فرزند مبارك هستى - كه از همان آغاز، از وجودش نور و روشنى ساطع بود و چشمها را خيره مى كرد، سرانجام دنيا را خيره كرد و تا پآيان آخرين لحظه حيات شكوهمندش ، بر همه وجود، نور و روشنى و بيدارى و زندگى نثار كرد.
    ابوطالب ، چهره سرشناس و هميشه ياور پيامبر اكرم (ص ) با شتاب ، خود را به فاطمه رسانيد و مادر على نوزاد را به او داد و گفت : او را بگير.
    شنيدم هاتفى گفت : نامش را على بگذاريد.
    بدينگونه ، امام على عليه السلام اين خانه زاد خداى بى فرزند، چشم به جهان گشود و از همان آغاز، نگران سرنوشت جامعه و جامعه ها بود، و در راه اعتلاى كلمه توحيد و توحيد كلمه گامها بر داشت بس بلند، و تلاشها كرد بس ‍ سازنده و شكوهمند.