• وبلاگ : ماه پيشوني
  • يادداشت : امان از اين گرما ..و امان از اين استادان پيشرفته!!
  • نظرات : 5 خصوصي ، 135 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    نيناي خوبم ممنون كه اومدي پيشم. گرچه فرشته ها رو نياوردي .اما ايكاش ميشد من هم فرشته باشم. اما نيستم بخدا. خودت فرشته اي . يه فرشته مهربون و دوست داشتني

    نينا جونم منم از اين فرشته ها ميخوام

    تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
    بتولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم


    تا نهاديم به کوي تو صنم روي نياز
    پشت پا بر حرم دير و کليسا زده ايم


    در خور مستي ما رطل و خم ساغر نيست
    ما از آن باده کشانيم که دريا زده ايم


    همه شب از طرب گريه مينا من و جام
    خنده بر اين گنبد مينا زده ايم


    نشوي غافل از انديشه شيدائي ما
    گرچه زنجير به پاي دل شيدا زده ايم


    جاي ديوانه چو در شهر نهادند "هما"
    من و دل چند گهي خيمه به صحرا زده ايم

    نيناي گلم سلام. واي كه چقدر دل تنگت بودم آبجي شيرينم . . اين پارسي بلاگ بين ما خيلي فاصله انداخت. دوست داشتم براي تبريك ولادت مولي الموحدين بيام پيشت . اما نشد . ولي به نظر من تمام اين ماه نوراني و متعلق به مولاي متقيان هست. لذا من بهت اين ميلاد خجسته رو تبريك ميگم. الهي كه هميشه شاد باشي

    سلام نينا جان خوبي عزيز من اپ كردم منتظرتم زود بيا ...فعلا
    اين يك عدد تست استتتتتتتت

    پدر جونه پدره نوره پدر دين وايمونه...پدر خسته پدر بيزار از اين دنياي ديوونه

    باباي گلم كوه استقامت وجوانمردي من ....اي هميشه بهترين دوست وياوره من...ميخوام با كلام ساده خودم بگم كه هر چي بگمممممممممممممم كم ميگم بگم كه چقدر دوست دارم

    تو تموم لحظه هاي زندگيم در كنارم بودي مثل يه دوست مهربونو همراه...مثل يه كوه محكم وبا صلابت...مثل يه مشاور صادق وراه گشا..مثل يه شير قوي وقابل اطمينان.....هميشه اين حس قشنگ وارامش بخش وبهم دادي كه با مني ومن هيچوقت با بياد اوردن گرمي دستهات ومهربونيه چشات احساس تنهايي نكردم....هميشه ميدونستم كه وقتي شادم تو هستي كه باهام شادي كني ..وقتي غمگينم تو هستي كه از غمم ناراحت بشي ومرهم روي زخمم بزاري..بابايي تو براي من فقط يه پدر نيستي...نميدونم اما اين تو ذاته ادمهاست انگاري كه دخترا با باباهاشون احساس نزديكي عجيبي ميكنن ...ميخوام بدوني كه هر چي الان هستم از تو هستم تمام اعتماد بنفسم رو...از تو دارم با وجودي كه شايد دختري مثل من بايد خيلي گوشه گيرو مغمون ميبود از لطف حسي كه تو از بچگي بهم دادي و باوري كه تو بهم داشتي حالا اينطور فارغ و شجاع و اجتماعيه راحته و همه اين حسشو تحسين ميكنن...بابايي بوسه ميزنم روي دستهاي نازت كه چروكيده شدن....بوسه ميزنم روي موهاي قشنگت كه سفيد شدن...بوسه ميزنم روي گونه هاي گرمت كه نقشي از پيري روشون نشسته هنوز (چون دلت جوونه اخه) وداد ميزنم كه بابايي جونمممممممممممممممممممممممممم دخترت يه كهكشون...به اندازه تمام نفسهاش دوستت داره وبهت هميشه افتخار ميكنه....ببخش منو اگه خيلي كمم اما زياديعاشقتم بابايي جونممممممممممممممممم

    روزت مبارك باباي خوبم

    روزه پدر ومردو به همه شما دوستاي گلم وباباهاي عزيزتون تبريك ميگم ايشالله خدا سايه تمام بابا هارو ساليان سال رو سره بچه هاشون مستدام بداره و بيايد دعا كنيم واسه همه باباهاي خوبه از دنيا رفته كه خداوند ببخش وبيامرزتشون وروحشون رو قرين رحمت وارامش كنه ال فاتحه الصلوات

    - قالَ الاْمامُ علىّ بن أبي طالِب أميرُ الْمُؤْمِنينَ (عَلَيْهِ السلام) :
    قالَ(عليه السلام): اَلْعِلْمُ وِراثَةٌ كَريمَةٌ، وَ الاْدَبُ حُلَلٌ حِسانٌ، وَ الْفِكْرَةُ مِرآةٌ صافِيَةٌ، وَ الاْعْتِذارُ مُنْذِرٌ ناصِحٌ، وَ كَفى بِكَ أَدَباً تَرْكُكَ ما كَرِهْتَهُ مِنْ غَيْرِكَ. (أمالى طوسى : ج 1، ص 114 ح 29، بحارالأنوار: ج 1، ص 169، ح 20)

    حضرت امام علي (عليه السلام) مي فرمايند: علم; ارثيه اى با ارزش، و ادب; زيورى نيكو، و انديشه; آئينه اى صاف، و پوزش خواستن; هشدار دهنده اى دلسوز خواهد بود. و براى با أدب بودنت همين بس كه آنچه براى خود دوست ندارى، در حقّ ديگران روا نداشته باشى.

    1- قالَ الاْمامُ علىّ بن أبي طالِب أميرُ الْمُؤْمِنينَ (عَلَيْهِ السلام) : عِنْدَ دَعْوَةِ الْمَظْلُومِ، فَاِنَّهُ لَيْسَ لَها حِجابٌ دوُنَ الْعَرْشِ. (أمالى صدوق : ص 97، بحارالأنوار: ج 90، ص 343، ح 1)

    حضرت امام علي (عليه السلام) مي فرمايند: پنج موقع را براى دعا و حاجت خواستن غنيمت شماريد:
    موقع تلاوت قرآن، موقع اذان، موقع بارش باران، موقع جنگ و جهاد ـ فى سبيل اللّه ـ موقع ناراحتى و آه كشيدن مظلوم. در چنين موقعيت ها مانعى براى استجابت دعا نيست.

    لحظه ها لحظه هاى غروب بود و روشنى روز كم كم داشت جاى خودش را به شب مى داد. كعبه خانه خدا و خانه مردم با شكوه ويژه خود و با گيرايى خاص ، مردم را به سوى خود مى خواند. روز جمعه بود و سيزدهم ماه رجب .
    گروهى در اطراف كعبه بودند، و در جمع آنان زنى بى تابانه دست در پرده كعبه انداخته بود. اشك بر چهره اش راه مى كشيد و با خدايش راز و نياز مى كرد.
    زن حامله بود و از خدا مى خواست كه وضع حملش را اسان و كودكش را تندرست بگرداند.
    مردم ، اندك اندك مى رفتند. اما از مشتاقان كعبه ، هنوز هم گروهى در طواف بودند. همه ، در خود بودند و با خدايشان راز و نياز داشتند، كه به ناگاه تنى چند از مردم ، فريادى از وحشت و حيرت براورند، و برجاى خود، خشكشان زد!
    مگر آنها چه ديده بودند كه چنان سراسيمه و وحشتزده به زمين ميخكوب شدند؟
    آنان از خود مى پرسيدند: آيا به راستى ما بيداريم ، يا اينكه خواب مى بينيم ؟
    ولى ، نه ! آنها واقعا بيدار بودند. گروهى از همديگر مى پرسيدند. تو هم به چشم خودت ديدى ؟!
    ماجرا چه بود؟ چند لحظه قبل ، ناگهان ديواره سنگى و سخت كعبه شكافته و از هم باز شده بود، و انگاه زنى به درون كعبه ، پاى گذاشته بود. آيا كسى هم او را مى شناخت ؟ چرا نه ؟ كه او پاك زنى بود با شخصيت و قابل احترام . او فاطمه بنت اسد بود. شير زنى كه شير مردى چون شير خدا - را به دنيا هديه داد.
    و او كنون ميهمان خداوند خويش است ، در خانه او!
    به زودى اين خبر در شهر پيچيد:
    زنى حامله ، به هنگام طواف كعبه ، به درون خانه رفته است . ديوار سنگى و عظيم كعبه شكافته شده و خداوند او را به خانه خويش خوانده است ! و به دنبال اين پيشامد، گروهى به سوى بنى عبدالدار كه ان موقع كليد دار كعبه بودند، دويده و تقاضا كردند كه بيايند و در كعبه را بگشايند. بنى عبدالدار از باز كردن در، امتناع ورزيد، زيرا كه اين در، مى بايستى تنها در روز ويژه اى در سال گشوده مى شد. اما مردم ، از اصرار خود دست بر نمى داشتند، تا اينكه سرانجام بنى عبدالدار را قانع كردند كه بيايند و در را بگشايند. اما هر چه كوشيدند تا بلكه قفل در را باز كنند، نتوانستند و تلاششان به ثمر نرسيد!
    و مردم كه براى ديدن اين رويداد، اجتماع كرده بودند، ناباور و حيرت زده چشم به در دوختند، تا مگر از درون خانه خبرى شود...
    سه روز گذشت و باز گروه زيادى كه آنجا بودند به چشم خويش ديدند كه همان ديوار، همان خاره سنگ سخت ، آغوش بر گشود، و همان شكاف ديگر باره گشوده گشت و فاطمه قدم به بيرون گذاشت ! اما اين بار نه تنها كه با نوزادى بر دامن ، هاله اى از نور بر چهره ، و اشكى از شوق بر گونه !
    پسر فاطمه دست به دست مى گشت . صداى شادى و هلهله ، و موج غريو خنده و نشاط، در سر تا سر مكه مى پيچيد و عطر خوشبوى اشتياق ، مشام جانها را نوازش مى داد.
    فرياد شور گستر، نه از همه دلها كه از تمامى ذرات هستى ، بلند بود و نوزاد - اين فرزند مبارك هستى - كه از همان آغاز، از وجودش نور و روشنى ساطع بود و چشمها را خيره مى كرد، سرانجام دنيا را خيره كرد و تا پآيان آخرين لحظه حيات شكوهمندش ، بر همه وجود، نور و روشنى و بيدارى و زندگى نثار كرد.
    ابوطالب ، چهره سرشناس و هميشه ياور پيامبر اكرم (ص ) با شتاب ، خود را به فاطمه رسانيد و مادر على نوزاد را به او داد و گفت : او را بگير.
    شنيدم هاتفى گفت : نامش را على بگذاريد.
    بدينگونه ، امام على عليه السلام اين خانه زاد خداى بى فرزند، چشم به جهان گشود و از همان آغاز، نگران سرنوشت جامعه و جامعه ها بود، و در راه اعتلاى كلمه توحيد و توحيد كلمه گامها بر داشت بس بلند، و تلاشها كرد بس ‍ سازنده و شكوهمند.
    راستي سكوت مي گه سرما خوردي . نشنوم آبجي جون. توي اين گرما!!! اميدوارم هميشه سلامت و شاد باشي.
    راستي يه سوال. من چون تازه كارم توي ياهو مسنجر مي پرسم. آفهايي كه تو مي فرستي اتوماتيك ديده مي شن يا بايد از جاي خاصي ببينمشون. مسخره نكنيا!! خوب گفتم كه تازه كارم. بعد از افهايي كه گذاشتي و گفتي سوغاتيت رو مي فرستم ديگه چيزي نيومده.
    سلام نينا جان. خوبي خواهرم. چقدر خوشحالم كه انقدر به سينما علاقه نشون مي دي. اين فيلم بيد مجنون هم حتما بايد شاهكار باشه كه تو انقدر تعريغ مي كني. راستش من زياد از فيلماي اين مجيد مجيدي خوشم نيومده و براي همين اينو نرفتم ببينم . ولي پرستويي كه استاد اصلا. راستي اون تئاتر كه ميگي بكش بكشه سرش اسمش فنز هستش. تازه فقط پرستويي نيست كه ترانه عليدوستي و مهتاب نصيرپور و حبيب رضايي و بقيه هم هستن.
     <      1   2   3   4   5    >>    >