قصه ام را به ابر گفتم باريدن آغاز گرفت
به زمين گفتم لرزيدن آغاز گرفت
به درخت گفتم برگهايش ريخت
به برگ گفتم خشکيد
به سنگ گفتم چشمه از ميانش جوشيد
به دريا گفتم خشکيد
به آيينه گفتم شکست
به آب گفتم گل آلود گشت
به خورشيد گفتم غروب شد
به مهتاب گفتم بي نور شد
حال چگونه ميتوانم آن را
به دل پاک و مهربانت بازگويم ،
ميترسم
اي کاش نغمه اي بودم بر ني بيتاب يک چوپان
اي کاش قطره رنگي بودم بر قلموي پاک يک نقاش
اي کاش واژه اي بودم منتظر بر لبان يک شاعر
اي کاش پري بودم لغزان بر روي دفتر يک نويسنده
اي کاش دانه اشکي بودم در چشمان خيس يک عاشق
اي کاش تکه ناني بودم در دستان معصوم يک يتيم
اي کاش تبسمي بودم هديه مادري مهربان بر فرزند
اي کاش ...
الهي اتش سوزانم امشب
چو شمع سوخته در طوفانم امشب
دلي ديوانه دارم در هوايش
گذشته از جان و در عصيانم امشب
دگر تاب جدايي را ندارم
فروخته اين دل و بي جانم امشب
شدم عاشق ، شدم سوز،شدم غم
ندارم نامي و بي نامم امشب
نگاهش تير بود در دل افتاد
شدم ديوانه و بيخوابم امشب
قبول باشه نماز و روزه ات گل نازم