معلم چو آمد به ناگه کلاس
چو شهري فرو خفته خاموش شد
سخن هاي ناگفته در مغزها
به لب نارسيده فراموش شد
معلم زکار مداوم غضبناک وافسرده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جواني از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم انگيز را
صداي درشت معلم شکست:
بيا احمدک درس ديروز را
بخوان تا ببينم که سعدي چه گفت؟
*****
ولي احمدک درس ناخوانده بود
بجز آنچه ديروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک يتيم
خطوط خجالت به رويش نگاشت
لباس پر از وصله و پينه اش
به روي تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بيفتاد و گفت :
ب ب ن ي آدم اعضاي يک پيکرند
که در آفرينش زيک گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز ... واي ز يادش برفت
جهان پيش چشمش سيه پوش شد
نگاهي به سنگيني از روي شرم
بيفکند پايين و خاموش شد
معلم بگفتا به لحني گران :
مگر چيست فرق تو با ديگران
خدايا چه مي گويد آموزگار
نمي داند آيا که در اين ميان