بعد از جدال جانانهاي شگفت ،
با شوكت و شكوه ،
تنها تو ماندهاي و تيرك دروازهاي و توپ ؛
توپي كه با شتاب پرواز ميكند ،
گويي كه انفجار در دل تو نطفه بسته است ،
توپ در آسمان آبي پرواز ميكند
كه ناگهان آن شور و هلهله و شادي ،
ديگر خموشي و فراموشيست
و توپ به تيرك دروازه ميخورد ،
گاه آرام ميخزد به درون ، درميان تور ،
گاه پرواز خود از آن سو دنبال ميكند ؛
اي قهرمان !
شادي چه لذت بي رحميست ! ...