ولي سراب هم دگر
دو دست ساكت مرا
به دستهاي تو نمي برد
خود تو گفته بودي ام
ترا به آشنائيت قسم
همان دقايقي كه ابر
به چشمهاي تو نشانه رفته بود
و يك طليعه عجيب به قلب من نهفته بود :
« دلم همان دل تو است
من از تو آشناترم
به اين دقايق غريب
به اين طليعه عجيب
به لحظه اي كه چشم من به چشم تو
سخن نگفته پركشيد
ولي .......! »
دريغ ! نگفتي آخرش چه شد !
اگر چه رفته اي بدان
هميشه من سكوت كرده ام
هميشه سرنوشت من
تكرر همين دقايق است
حديث ساده دلم
دريغ روزهاي رفته است.......