ولي سراب هم دگر
دو دست ساكت مرا
به دستهاي تو نمي برد
خود تو گفته بودي ام
ترا به آشنائيت قسم
همان دقايقي كه ابر
به چشمهاي تو نشانه رفته بود
و يك طليعه عجيب به قلب من نهفته بود :
« دلم همان دل تو است
من از تو آشناترم
به اين دقايق غريب
به اين طليعه عجيب
به لحظه اي كه چشم من به چشم تو
سخن نگفته پركشيد
ولي .......! »
دريغ ! نگفتي آخرش چه شد !
اگر چه رفته اي بدان
هميشه من سكوت كرده ام
هميشه سرنوشت من
تكرر همين دقايق است
حديث ساده دلم
دريغ روزهاي رفته است.......
به لحظه هاي سرد صبر
به آه هاي آتشين آه
نگاه مي كنم...
به جستجوي عشق
به فكر شادي دلم
به روزهاي رفته فكر مي كنم
به دستهاي ساده فكر مي كنم
به مادرم كه مثل يك گل است
دلش پر از اميد و آرزوست
هميشه خنده مي كند
تبسمم اميد پاك اوست
نگاه مي كنم ...
سكوت مي رسد ز راه
دلم جوانه مي زند ولي
چرا خموشي و سكون؟
مگر به عشق ساده اي رسيم
چرا دوباره من ، گناه مي كنم؟
ولي نگو كه من گريختم ، بدان
نگاه تو مرا
به دشتهاي مخمل سپيد
به عشق جاودانه مي برد
چه عاشقانه مي برد......